یک روز برفی در جاده
صبح از خواب بیدار شدم و با دیدن منظره ی بیرون از پنجره، لبخندی از ته دل بر لبانم نشست. زمین یکدست سفید شده بود و گویی دنیا با ملافه ای از جنس برف پوشیده شده بود. اشعه ی طلایی خورشید که از لابه لای ابرها به زمین می تابید، منظره ای بی بدیل و چشم نواز خلق کرده بود.
تصمیم گرفتم به جاده بزنم و از زیبایی این روز برفی لذت ببرم. با احتیاط و با سرعت کم، رانندگی در جاده ی برفی را آغاز کردم. سکوت مطلق حاکم بود و تنها صدایی که به گوش می رسید، خش خش برف زیر چرخ های ماشین بود.
درختان در دو طرف جاده، مانند مجسمه های سفید رنگی به چشم می آمدند و گویی در حال رقصی موزون در باد بودند. گاه به گاه گنجشکی از میان شاخه های درختان به پرواز در می آمد و ردی از خود بر روی بوم سفید برف به جا می گذاشت.
در طول مسیر، با ماشین های دیگری هم روبرو شدم که با احتیاط در حال رانندگی بودند. رانندگان با لبخندی بر لب، به یکدیگر سلام می کردند و گویی این روز برفی، بهانه ای برای شادمانی و همدلی شده بود.
پس از مدتی رانندگی، به روستایی کوچک در دل کوهستان رسیدم. خانه های روستایی با سقف های پوشیده از برف، منظره ای دلنشین و کارت پستالی را خلق کرده بودند. دودکش خانه ها، دود غلیظی را به آسمان می فرستاد که در تضاد با رنگ سفید برف، زیبایی خاصی داشت.
درختان میوه در باغ های روستایی، با شاخه های خمیده زیر بار برف، به مانند مجسمه های یخی به چشم می آمدند. گویی تمام دنیا در سکوت و آرامشی عمیق فرو رفته بود و تنها صدای باد، زمزمه ای از زیبایی و عظمت خداوند را در گوشم نجوا می کرد.
در راه بازگشت، به فکر فرو رفتم و از این روز برفی و خاطره انگیز لذت بردم. این روز به من یادآوری کرد که زیبایی های زندگی در ساده ترین چیزها نهفته است و گاه به گاه باید از روزمرگی ها فاصله گرفت و به عظمت طبیعت پی برد.
در نهایت، با غروب خورشید و تاریکی هوا، به خانه بازگشتم. اما خاطره ی این روز برفی و زیبا، تا همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند.
تاج پلیز👑